گزارش میدان از همراهی چند ساعته با گشت مراکز سیار کاهش آسیب | پاتوق‌هایی برای دود کردن زندگی

اعتیاد44اینجا توهم از واقعیت سبقت گرفته است. پاتوق «استخر» در نزدیکی پل مدیریت یکی از ده‌ها پاتوقی است که محلی شده برای زندگی کسانی که خواسته یا ناخواسته از زندگی طرد شده‌اند. اینجا آدم‌هایی را می‌بینی که دیدن‌شان برق از کله آدم می‌پراند. همه سرگرم‌اند؛ دود خانمانسوز را می‌کشند داخل ریه‌هایشان بدون اینکه ذره‌ای را بیرون بدهند. هرکس در کناری مشغول است. یکی زرورق به دست هروئین می‌کشد، آن یکی از پایپ شیشه‌ای دود می‌گیرد و آن یکی هم… .
به گزارش وبسایت تخصصی مددکاری اجتماعی ۲۰۱۵، روزنامه ایران در گزارشی نوشت: زل زده به آیینه و با انگشت اشاره و شستش به دنبال چیزی روی صورتش می‌گردد. انگشت‌هایش را مثل پنس روی پوست نمور و چرک‌مرده‌اش تنگ و گشاد می‌کند تا سوژه را بگیرد؛ به دنبال یافتن مورچه‌هایی است که تصور می‌کند روی صورتش قدم‌رو می‌روند. مردی آن‌طرف‌تر هم روپوش سفید به تن کرده و دیگران را معاینه می‌کند. حرکاتش بی‌شباهت به پزشکان نیست. پلک بیمارهایش را بالا می‌کشد و زل می‌زند به تخم چشم‌هایشان. گاهی هم انگشت‌هایش را روی مچ آنها می‌گذارد و نبض‌شان را می‌گیرد. بیماری هر کدام‌شان را هم می‌گوید. اینجا توهم از واقعیت سبقت گرفته است. پاتوق «استخر» در نزدیکی پل مدیریت یکی از ده‌ها پاتوقی است که محلی شده برای زندگی کسانی که خواسته یا ناخواسته از زندگی طرد شده‌اند. اینجا آدم‌هایی را می‌بینی که دیدن‌شان برق از کله آدم می‌پراند. همه سرگرم‌اند؛ دود خانمانسوز را می‌کشند داخل ریه‌هایشان بدون اینکه ذره‌ای را بیرون بدهند. هرکس در کناری مشغول است. یکی زرورق به دست هروئین می‌کشد، آن یکی از پایپ شیشه‌ای دود می‌گیرد و آن یکی هم… .

پیش از تهیه این گزارش گذرم به این‌طور پاتوق‌ها نیفتاده بود. ندانسته نگاهم به کسانی که از شدت مصرف مواد مخدر به آدم‌های ژولیده و ژنده‌پوش و بی‌سرپناه یا به قول قانون، «متجاهر» تغییر یافته‌اند، نگاه به یک مجرم بود ولی با گشتی ۵ ساعته همراه با بچه‌های گشت موبایل سنتر (مراکز سیار کاهش آسیب) جمعیت خیریه «تولد دوباره» تصوراتم تا حد زیادی تغییر کرد.

گشتی در پاتوقی در شمال تهران
قرارمان با خانم نادری سرتیم گشت‌های موبایل سنتر(تیم سیار) جمعیت خیریه «تولد دوباره» ساعت ۳ بعدازظهراست. از شانس‌مان خورشید با همه توان، گرما و نورش را به زمین می‌تاباند. تابش آفتاب مثل بارانی از گلوله است که چشمانم را کور می‌کند. هوا گرمتر از آنی است که فکرش را می‌کردم. همراه با ون موبایل سنتر (خدمات‌رسانی سیار در بزرگراه‌ها به معتادان خیابانی برای کاهش آسیب اعتیاد) به سوی پل مدیریت می‌رویم. حاشیه اتوبان چمران جایی است که گزارش‌مان از آنجا آغاز می‌شود. داخل ون‌های سبز رنگ کلی وسایل چیده شده. از سرنگ و سوزن و چسب و پانسمان گرفته تا غذا و آب معدنی و بروشورهای آموزش پیشگیری از ایدز و… اکیپی که همراهشان هستیم ۵ نفره است. راننده- آقا فرهاد- و ۳ داوطلب جمعیت خیریه «تولد دوباره.»
در طول مسیر از خانم نادری درباره کارشان می‌پرسم که چه خدماتی برای مصرف‌کنندگان مواد مخدر ارائه می‌دهند. وی که یک چشمش به من است و چشم دیگرش به حاشیه اتوبان چمران، در جوابم می‌گوید: «گشت‌های سیار موبایل سنتر در قالب چند تیم از صبح تا ساعت ۸ شب به پاتوق‌ها می‌روند و گذشته از رسیدگی به وضعیت عمومی معتادان و درمان سرپایی آنها، غذای سبک، سرنگ، سوزن بهداشتی، کاندوم و کیت تشخیص بارداری و… به طور رایگان در اختیارشان می‌گذارند. ما سعی داریم تا جایی که ممکن است رفتارها و تزریق پرخطر را کاهش دهیم و از طرفی با مشاوره‌های روزانه، کسانی را که می‌خواهند ترک کنند به کمپ‌های ترک اعتیاد معرفی و زمینه برگشت‌پذیری‌شان را فراهم کنیم.»
هنوز حرف‌مان تمام نشده می‌رسیم به نزدیکی پاتوق استخر. همراه با خانم نادری و ۳ داوطلب دیگر به نام «داوود» و«جمشید» و «صابر» از ماشین پیاده می‌شویم و کاورهایی با عبارت «جمعیت خیریه تولد دوباره» را می‌پوشیم. هرکدام کیسه‌ای که حاوی نان و تخم مرغ و آب معدنی و وسایل پانسمان و سرم شست‌و‌شو است را برمی‌داریم و راه باریکی که با زنجیر ورودیش را قفل کرده‌اند، می‌گیریم و می‌رویم بالا.
مسیرمان سرسبز است و پوشیده از درختان سر به فلک کشیده. علف‌های سبز آنقدر بالا آمده‌اند که اگر کسی میان‌ آنها بنشیند از دایره دید خارج می‌شود. همه چیز عادی است و حتی می‌توان تصور کرد برای پیک نیک بیرون آمده‌ایم. پس از ۵ دقیقه پیاده‌روی به منطقه‌ای می‌رسیم شبیه به دشتی که زیبایی‌اش را اهالی آن تغییر داده‌اند. با دیدن آدم‌هایی که همگی سرخم کرده‌اند و مواد مصرف می‌کنند، ناخواسته دلم هری می‌ریزد. ضربان قلبم را می‌شنوم. عرق سردی روی پیشانی‌ام می‌نشیند. انگار کابوس می‌بینم. پیش خودم می‌گویم اینجا کجاست و من اینجا چه می‌کنم؟ پاهایم به زمین می‌چسبد و انگار همراهانم متوجه ترسم می‌شوند.
جمشید آرامم می‌کند و می‌گوید هیچ خطری نیست و بچه‌های پاتوق آزارشان به کسی نمی‌رسد. حرف‌هایش را برای آرام کردن خودم می‌پذیرم.
مردی که سالم‌تر از بقیه است با قیافه عبوس و ترشرو ابتدای پاتوق ایستاده، جلوی‌مان را نمی‌گیرد چرا که کاوری که پوشیده‌ایم نشان می‌دهد مأمور و خبرنگار نیستیم و این حاوی یک پیام است: «دردسری برای کسی نداریم.» چند تن از مصرف‌کنندگان به‌سوی‌ ما می‌آیند و حال و احوال می‌کنند.
بچه‌های گشت، نان و تخم مرغ را بین اهالی پخش می‌کنند. آنهایی هم که بین علف‌ها استتار کرده‌اند بیرون می‌آیند. گرسنگی را می‌توان از عجله‌شان برای پوست کندن تخم مرغ و له کردن آن روی نان لواش فهمید.
وقتی کیسه کمک‌های اولیه باز می‌شود سر و کله مشتری‌هایش هم پیدا می‌شود. مردی با لباس‌هایی که آنقدر چرک مرده‌اند که نمی‌شود رنگش را تشخیص داد لنگ لنگان می‌آید. صورتش را چند هفته‌ای است اصلاح نکرده، موهایش را چندماه. مقابل جمشید می‌نشیند و پاچه شلوارش را بالا می‌دهد. زخم به شکل مشمئز‌کننده‌ای نمایان می‌شود. زخمی قدیمی با خونابه‌ای که هنوز از آن تراوش می‌کند. خودش می‌گوید، یک ماه است که پایش زخم شده. بچه‌ها پایش را با سرم شست‌و‌شو می‌دهند و زخمش را با گاز و باند می‌بندند.
مراجعه‌کننده بعدی مردی است که دست راستش بشدت سوخته. البته نه با آتش بلکه با برق، پوست دستش را جزغاله کرده. زخم او هم پانسمان می‌شود ولی چیزی که دل آدم را به درد می‌آورد حرف‌های اوست. می‌گوید که هفته پیش به اورژانس رفته ولی از همان جلوی در او را راه نداده‌اند. یک هفته است که درد امانش را بریده و حتی مصرف مواد هم از دردش نکاسته. زن جوانی که اعتیاد او را به پیری زودرس دچار کرده با انگشتی ورم کرده می‌آید. دندان‌هایش ریخته و سیاهی پوست صورتش به سفیدی چیره شده است. حلقه بدلی از انگشتش بیرون نمی‌آید. ادعا می‌کند مأموران کتکش زده‌اند و انگشتر لای گوشت رفته. می‌پرسم چرا بیمارستان نرفته که در جوابم می‌گوید: «یک ماه است حلقه از انگشتم بیرون نمی‌آید. بیمارستان رفتم و به جرم معتاد بودن کسی راهم نمی‌داد. آتش‌نشانی همینطور. انگار دشمن‌شان را دیده‌اند. نمی‌دانم چه گناهی کرده‌ام که رفتارشان این‌گونه است. معتادم، دزد و قاتل که نیستم.»مرد جوانی که هنوز یک معتاد تمام عیار نشده و به قول خودش تفننی و تفریحی می‌کشد از تیم گشت سیار کاهش آسیب می‌پرسد: «کی می‌تونم بیام ترک کنم؟ شرایطش چه جوریه؟ پول زیادی می‌خواد؟» جمشید هم در جوابش می‌گوید: ««کارت شناسایی داری، میتونی ترک کنی مردانه راستش رو بگو اگر می‌خواهی ترک کنی با من بیا.»

تغییر سبک زندگی معتادان خیابانی
در نگاه اول آدم‌های اینجا را به ۳ دسته تقسیم می‌کنم. دسته اول آدم‌هایی که زخم اعتیاد آنها را به زانو درآورده و با عضلاتی وارفته و پوست نمور و صورتی سیاه سر را لای پا برده‌اند یا پاتوق را گز می‌کنند برای اینکه دودی دشت کنند. دسته دوم که قیافه‌شان نشان از درون‌شان می‌دهد، چشم‌هایشان از بس که در باتلاق اعتیاد فرو رفته‌اند بادامی شده و دندان‌های جلویشان وقتی که می‌خندند یکی در میان افتاده؛ ولی ظاهرشان از دسته اول تمیزتر و مرتب‌تر است، حتی به خودشان عطر می‌زنند!
و اما دسته سوم که در شوک این آدم‌ها مانده‌ام. اگر آنها را در خیابان و کافه و رستوران و… ببینم اصلاً باور نمی‌کنم که اعتیاد داشته‌باشند و به چنین پاتوق‌هایی سر بزنند. سر و وضع و چهره‌شان به هیچ عنوان نشان نمی‌دهد که چیزی مصرف می‌کنند.
جایی برای نشستن نیست. چند نفر آجر و کارتن می‌آورند تا ما روی آنها بنشینیم. دختر جوانی که تیپ پسرانه زده، می‌گوید: «تا چند روز پیش مبل داشتیم ولی مأمورهای شهرداری همه را درب و داغان کردند. وگرنه رسم ادب اجازه نمی‌دهد با آجر برای میهمانانمان صندلی درست کنیم.»
زن و مرد و پیر و جوان هر طرف فقط دود می‌گیرند. آنهایی که نه پول دارند و نه مواد زیر گرمای عصرگاهی خماری می‌کشند. عجب دنیایی است اینجا! پاتوق‌دار برای خودش کار و کاسبی علم کرده. مواد می‌فروشد. پایپ اجاره می‌دهد. هرویین دود می‌کند. غریبه هم راه نمی‌دهد.
جمشید که خودش چندسالی را در همین پاتوق‌ها گذرانده و به قانون آنها آشنایی کامل دارد، می‌گوید: «اینجا همه‌جور آدمی می‌آید. از معتاد بی‌خانمان گرفته تا وکیل و مهندس و دانشجو و کاسب و… آدم‌هایی می‌آیند که فکرش را نمی‌کنید. اینجا پاتوق به‌نسبت بی‌خطری است برای مصرف‌کنندگان و از طرفی هر موادی که مشتری بخواهد پیدا می‌شود. آن مرد کت و شلواری را که کنار کپه خاک نشسته نگاه کنید. چندتا خیابان بالاتر مغازه لوازم خانگی دارد. عصرها می‌آید و شیشه می‌خرد، می‌کشد و بعدش می‌رود مغازه. بیشتر روزها به این پاتوق می‌آییم و آدم‌هایی را می‌بینیم که اصلاً انتظارش را نداریم.»
وی درباره پاتوق‌دار و قوانین پاتوق عنوان می‌کند: «کسی که پاتوق می‌آید باید موادش را از پاتوق‌دار بخرد و حق ندارد جای دیگری نشئه کند و اینجا بیاید. جنس هم قسطی نمی‌دهند. تزریق مواد ممنوع است زیرا عنوان می‌کنند تزریق مرگ را به همراه دارد. کسی هم که جلوی ورودی پاتوق ایستاده اگر چیز مشکوکی ببیند بقیه را باخبر می‌کند تا فرار کنند.»
حرف‌های جمشید را یکی از مصرف‌کننده‌ها که برای پانسمان زخم دستش آمده تأیید می‌کند و ادامه حرف را می‌گیرد: «وقتی مأمور می‌آید نظم پاتوق به هم می‌ریزد. همه پا به فرار می‌گذارند. مأمورها با ما با خشونت رفتار می کنند. به‌خدا ما جانی و خلافکار نیستیم. ما به اینجا عادت کرده‌ایم. زندگی ما اینجاست.»
حرف‌های این مرد را دختری به نام شراره قطع می‌کند و با حالتی معترض می‌گوید: «هر وقت دوست داشته باشیم ترک می‌کنیم. مگر زور است برویم کمپ‌هایی که مثل حیوان با ما رفتار می‌کنند. نگاه مردم به ما خوب نیست. به جای اینکه کمک‌مان کنند لگد می‌زنند که بیفتیم ته ماجرا. خود من ۳ ماه پیش ترک کرده بودم. هر جا می‌رفتم نگاه‌ها آزارم می‌داد. دوباره برگشتم پاتوق و شروع کردم. من اینجا و آدم‌هایش را دوست دارم. با برادرم زندگی می‌کنم ولی صبح تا عصر اینجا هستم. شب هم برمی‌گردم خانه. هر وقت حوصله‌ام سر می‌رود می‌آیم پاتوق. انگار که به میهمانی می‌روم.»
شراره پر بیراه هم نمی‌گوید. آینه کوچکی از کیفش در می‌آورد و به خودش نگاه می‌کند. چشم‌هایش گود رفته و حلقه سیاهی دورش را گرفته است. به گونه‌هایش پودر می‌زند و عطرش را تجدید می‌کند. بعد از چند دقیقه دستش می‌رود که پایپ را بردارد اما از این کار منصرف می‌شود و بار دیگر به چشم‌ها و گونه‌های گود رفته‌اش در آینه خیره می‌شود. بعد از شنیدن درد‌دل‌های مصرف‌کنندگانی که از رفتارها شکایت دارند به دنبال خانم نادری می‌گردم. با فاصله زیادی از ما با زنی حدوداً ۴۰ ساله حرف می‌زند. کاغذ کوچک را به او نشان می‌دهد که روی آن نشانی مرکز بهداشتی، سرپناه بانوان، گرمخانه مردان، مراکز متادون درمانی و مشاوره بیماری‌های رفتاری نوشته شده و آخرش هم دست محکمی به هم می‌دهند و سرتیم گشت با چهره‌ای خندان به جمع‌مان برمی‌گردد.
علت خوشحالی‌اش را می‌پرسم: «خیلی از آدم‌هایی که توی این پاتوق یا پاتوق‌های دیگر هستند تجربه کمپ را دارند ولی ترکشان موقتی بوده. ما همراه با روانشناسان می‌آییم و با مصرف‌کنندگان صحبت می‌کنیم. در طول رفت و آمدهایمان سعی می‌کنیم تا آنها را تشویق به ترک کنیم که این روش به نظرم نتیجه بخش بوده مثل همین زن. این زن هفته پیش سمتم نمی‌آمد. وقتی به او نزدیک می‌شدم عنوان می‌کرد که شرایطش با بقیه فرق می‌کند. حالا پس از چندین بار صحبت کردن، وی رابطه خوبی با من پیدا کرده و قرار است برای ترک به کمپی که معرفی کرده‌ام برود.»

پاتوق عبدی در همسایگی برج‌های معروف پایتخت
اتوبان مدرس شمال، بعد از پل پارک وی، اوایل بزرگراه چمران، خروجی برج‌های معروف آتی‌ساز؛ زیر پل تازه تأسیس درست مقابل ورودی غربی، پاتوق عبدی قرار دارد. بیغوله‌ای درست بیخ گوش یکی از معروفترین برج‌های مسکونی تهران و در همسایگی یکی از بزرگراه‌های پر تردد و بزرگ پایتخت. دوباره کیسه را بار می‌کنیم و می‌رویم به‌سوی پاتوقی که جمعیت‌شان کمتر از پاتوق استخر است. دوباره فعالیت برای آب و غذا دادن و پانسمان از سوی بچه‌های گشت سیار خدمات کاهش آسیب جمعیت خیریه «تولد دوباره» آغاز می‌شود. اهالی این پاتوق با دیدن ما احساس ترس می‌کنند. از رفتار و همهمه‌ای که بین‌شان است می‌شود پی به رازشان برد. شایعه کرده‌اند که آمده‌ایم از میان آنها کسانی که قیافه هایشان تابلوست را ببریم کمپ اجباری.
خانم نادری که در پاتوق‌ها به خانم دکتر معروف شده همچنان به دنبال کسانی است که با حرف‌هایش آنها را تشویق به ترک کند. موفقیت در این پاتوق به نظرم بسیار سخت به نظر می‌رسد. همچنان که در حال پخش آب و غذا هستیم مردی ۴۰ ساله با صورتی سیاه و لباس‌های ژنده و چرک‌مرده مقابل‌مان می‌آید و عنوان می‌کند که می‌خواهد ترک کند. خیلی عجیب است که این آدم که نمی‌تواند روی پایش بایستد چگونه چنین تصمیمی گرفته؟
یکی از بچه‌های گروه موبایل سنتر ما را صدا می‌کند و می‌گوید: «توجهی به حرف این آدم نکنید. دروغ می‌گوید. چندبار به کمپ فرستادیم ولی دوباره به پاتوق برمی‌گردد. از این آدم‌ها کم نداریم. اینها به خاطر اینکه بیشتر نشئه بشوند و لذت زیادی از مصرف مواد ببرند هر از گاهی به کمپ می‌روند تا خماری بکشند و بدنشان دو هفته‌ای سم‌زدایی شود. بعد از آن برمی‌گردند و شروع می‌کنند به مصرف مواد با نشئگی چند برابر.»آسمان غروب می‌کند و وقت رفتن است. سر و کله پاتوق‌دار و آدم‌هایش پیدا می‌شود. آدم‌های ناجوری که برای نگه داشتن پاتوق و درآمدشان حاضرند دست به هرکاری بزنند. چند قتل و تیراندازی در حاشیه اتوبان‌ها نتیجه رقابت بین همین ساقی‌ها و پاتوق‌داران است. کیسه‌ها خالی شده‌اند و آخرین نان و تخم مرغ نصیب پسر جوانی می‌شود که تازه به این راه کشیده شده. چند ماه است برای کار از قزوین به تهران آمده و عصرها را در پاتوق می‌گذراند. می‌رویم ولی دلم با آدم‌هایی است که معلوم نیست فردا زنده‌اند یا نه!

رسانه تاب آوری ایران رسانه تاب آوری ایران
دکمه بازگشت به بالا